سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
< 1 2

87/5/2
1:2 ع

قبلا برای اعتکاف از ((پارتی عباد)) استفاده کرده بودم. خودم هم اصلا دوست نداشتم از واژه ی پارتی برای چنین مهمانی زیبایی استفاده کنم. اما وجه اشتراک این دو واژه در مهمانی بودنشان بود. واین برای شکر بیشتر لازم است.چی؟ اینکه بدانی در همان موقعی که در خانه ی خدایی و مشغول تفکر و گریه، عده ای هم در خانه ی ... هستند و به خیال خودشان عشق بازی می کنند. شکر که ما پارتی رو نشدیم. کاشکی پارتی بازها هم می دانستند مهمانی واقعی یعنی چه. البته هشدار هم هست. شاید پارتی روها عاقبت به خیر شوند و سجاده نشین ها گنهکار، مثل برسیسای عابد. خدا خودش رحممان کند.

مجموعه یادداشت های (( کسی نباید خارج شود))‏ روایت سه روز مهمانی در مسجد دانشگاه تهران است.

یا علی

 

بعد از ناهار خوابیدم و ساعت هفده بیدار شدم. وسایلم را برای مهمانی آماده کردم. دو عدد ملحفه ی سفید، حوله، زیر شلواری، پیراهن، خودکار، دفتر، قرآن و مفاتیح کوچک و دفتر یادداشت وکتاب شرح حدیث جنود عقل و جهل امام. موقع خداحافظی از مادرم دستشون را بوسیدم. خواهر زاده ی کوچکم که هنوز دو سالش هم  نشده دستش را دراز کرد تا دست او را هم بوس کنم.  انگشت های کوچولوش را بوسیدم. جای بابا خالی تا باهاشون خداحافظی کنم. خدا رحمتش کند. خیابان سی متری شلوغ شلوغ بود. ماشین ها در این گرمای هوا خیلی خسته ام کرده اند. از شلوغی فراری ام. در ایستگاه سر پل سوار بی آر تی شدم. به مقصد میدان انقلاب. وسط های راه یک صندلی کنار یک سرباز وظیفه خالی شد، نشستم. گفت: اینجا ایستگاه بوعلیه؟ گفتم: بله. گفت: انقلاب پیاده می شی؟ گفتم: بله. گفت : من بلد نیستم، رسیدیم به من هم بگو. رسیدیم، گفتم، پیاده شدیم. از خیابان شانزده آذر رفتم بالا تا از درب غربی، وارد دانشگاه بشوم. دم درب چند نفری ایستاده وچند تا دیگه روی صندلی پشت میز نشسته بودند. هم میهمان، هم خادم. و هم خانم هم آقا. کارتم را نشان دادم درب برایم باز شد، پذیرش شدم و کارتم سوراخ شد. نور زرد چراغ های دانشگاه، خیلی زیبایش کرده. شب دانشگاه را خیلی دوست دارم. قبلا هم چند باری شبش را دیده ام. داشتم مستقیم به سمت درب اصلی مسجد می رفتم که دو تا از بچه های خادم گفتند: اعتکاف؟ گفتم: بله. با دست مسیر را نشان دادند. آقایان باید مسجد را دور می زدند و از پشت وارد می شدند. از پیاده رویی که یک طرفش جوب و طرف دیگرش چمن بود به طرف مسجد رفتم. حالا نوبت پذیرش صاحب خانه است. زیر لب گفتم: یا محسن قد اتاک المسیئ. یک بار جلوی ورودی حیاط مسجد وبار دیگر دم درب مسجد کارتم دیده شد. به هر نفر به صورت تصادفی یک شماره اختصاص داده شده بود. همین شماره جایی از مسجد روی زمین هم گذاشته شده. هر کس باید سر شماره اش مسقر بشود. شماره ی من دویست و چهار بود. دو ضربدر چهار مساوی هشت، یا امام هشتم. وارد مسجد شدم. مسجدی که دلم را برده بود. قبلا هم ایجا معتکف شده بودم اما به علت شلوغی و تراکم برنامه ها دیگه نمی خواستم ایجا مهمان بشم، اما مدتی فبل که برای امتحان ها به کتابخانه ی دانشگاه می آمدم و ظهر برای نماز به مسجدش، دلم رفت. مسجد روشن روشن بود.و با پتو فرش شده. برای هر شماره یک متکای کوچک هم گذاشته اند. بالش وپتوها شبیه سرویس خواب قطار های مسافربری است.  تعداد کمی از آقایان آمده اند. آن طرف را نمی دانم، سر وصدا زیاد است اما تعداد؟ وسایلم را گذاشتم. رفتم برای وضو گرفتن. بعد از وضو که دوباره به مسجد وارد شدم، داشتم جا نمازم را از ساک در می آوردم که شنیدم یکی می گه: آقا عباد دات پارسی بلاگ مال شماست. سرم را بلند کردم، محمد رضا باقری بود. از بچه های دانشگاه سمنان که حالا به عنوان خبرنگار به مسجد دانشگاه آمده. سلام کردیم و یکدیگر را بغل! گفتم: نماز نخواندم، بعد از نماز صحبت می کنیم. بعد از نماز، چند دقیقه ای با محمد رضا صحبت کردم و بعد خدا حافظی. به همسایه ی سمت چپی گفتم که برای دیدن پدر خانومم می روم. گفت: همین جا هستند؟ گفتم: نه. منزلشون نزدیکه. گفت: خوش به حالت. بعد ها فهمیدم این رفیقمون مجرد است. از همان درب غربی دانشگاه رفتم بیرون. دم درب خانه، داشتم با برادر خانومم تماس می گرفتم که بیاید درب را باز کند که در تاریکی دیدمش. برق نبود. چشمهایش را ریز کرد و گفت: شمایید؟ مگه معتکف نشدی؟ فرار کردی؟ وبه واقع فرار کرده بودم، نه از اعتکاف، به اعتکاف! عید دیدنی مان نود دقیقه ای طول کشید. ساعت نزدیک های بیست وچهار بود که گفتم: بابا جان با اجازه. گفتند: محبت کردید. گفتم: وظیفه بود. خدا حافظی کردم. خانم چند پله ای پایین آمدند و بدرقه ام کردند داشتم پیاده می رفتم، ماشینی چراغ زد، گفتم: سرِ کارگر. ایستاد. سوار شدم، صدای یسستمش گوش کر کن بود. از سر خیابان کارگر تا دانشگاه پیاده رفتم. در راه فکر می کردم. اعتکاف تجلی رحمت رحیمیه ی خداست. گرچه تعداد معتکف ها این سالها خیلی بشتر از قبل شده اما باز هم مهمانی خصوصی است.

این بار هم از همان درب خیابان شانزده آذر به دانشگاه رفتم. چند دقیقه ای از روز چهار شنبه گذشته. دم درب چند نفری نشسته بودند. فکر می کنم بعضی هاشون از ذخیره ها بودند. شاید کسی نیاید و آنه جایگزین بشوند. وارد مسجد که شدم، مسجد تقریبا پر شده بود. از انتهای مسجد خودم را به شماره ی دویست و چهار که فکر کنم در ردیف هشتم نهم بود رساندم. با دوستان همسایه سلام علیک کردم. فقط اسم محمد رضا و رهبری را می دانم. ملحفه ی سفیدم را از ساک در آوردم و روی دوشم انداختم تا شلوارم را عوض کنم. یکی گفت: کفن پوش شدی؟ یکی دیگه: چه عبایی؟ دیگری: لباس احرامه؟ آن یکی: نترس همه ... یکی از همسایه ها گفت: برو پشت پرده ی درب جلوی مسجد، بعد از تعویض لباس، نیم ساعتی با آقای رهبری صحبت کردیم. دانشجوی کارشناسی ارشد زبان شناسی دانشگاه تهران.  پیمان قدری در باره ی رشته شان صحبت کرد وبعد هم من درباره ی فلسفه ی علم حرف زدم. صحبت به قضیه ی علم دینی کشید و البته خیلی طولانی نشد. صحبت را تمام کردم و پاشدم بروم وضو بگیرم. بیشتر بچه ها خوابیده بودند، همین ،رسیدن به درب انتهای مسجد را خیلی سخت کرده بود. باید با دقت قدم بر می داشتی تا خدایی نکرده کسی را لغط نکنی. اگر هم تعادلت را از دست می دادی ممکن بود سر نگون بشوی و کسی را از خواب بیدار کنی. خادم دم درب گفت: کارتتو برداشتی؟ گفتم: نه. گفت: برگرد و بردار! دوباره به زحمت به شماره دویست وچهار رسیدم و کارتم را از جیبب پیراهنم برداشتم. این بار درب بزرگ جلوی مسجد باز شده بود که ما را به راحتی از مسجد خارج می کرد. وقتی به مسجد برگشتم چند دقیقه ای نماز خواندم. حالا صدای آرامِ مناجات از بلند گوهای مسجد پخش می شود. این روش بیدار کردن معتکفین بود. صدای مناجات و نور چراغ ها کم کم زیاد می شدند و معتکفین یکی یکی سر از خواب بر می داشتند. خیلی ها وضو گرفتند و آماده شدند. حاج ما شا الله عابدی مناجات خوان شب اول است. حاجی بعد از خواندن اشعاری در مدح حضرت علی علیه السلام، از داستان میلاد علی ابن ابیطالب علیه السلام گریزی به علی کوچک امام حسین علیه السلام زدند، صدای گریه بلند شد. وه که چه صدای دلنشینی است. گریه درمان دلم بود ونمی دانستم. بعد از این، زیارت امین الله خوانده شد. چند بند ابتدایی زیارت است و ما بقیش دعا. اللهم ان قلوب المخبتین الیک والهه وسبل الراغبین الیک صاعده و ابواب لاجابه لهم مفتحه... در خاموشی چراغ ها عده ای هم نافله می خوانند، نافله ی شب. بعد از زیارت چراغ ها روشن و سفره ها پهن شدند. سحری روز اول. پلو مرغ را سریع خوردیم، همراه با لیمو ترش هایی که من از منزل عیال آورده بودم. بچه ها خیلی از لیمو ترش استقبال کردند. سحری که تمام شد مسواک را برداشتم رفتم وضو خانه. جا نبود. هر دو طرف وضوخانه ازدحام است. یک طرف شیرهای آب و روبرویش دربها. بعد از مدتی نسبتا طولانی به مسجد برگشتم. وارد که شدم چشمم به کسانی افتاد که تسبیح در دست راست، دست چپشان را به آستان میزبان دراز کرده اند و وتر می خوانند. بچه های خادم با کتری های زرد بزرگ تشنگی بعد از سحری معتکف ها را با آب خنک بر طرف می کردند. قبل از اذان، دو بار از بلند گو اعلام شد که نیت اعتکاف فراموش نشه. والبته مهمتر این بود که درست کردن نیت اعتکاف یادتون نره!  چند دقیقه ای بعد گفتند: اذان صبح از مسجد دانشگاه تهران. حالا تازه اعتکاف شروع شده. تا قبل از اذان اگر کسی به مسجد می آمد می توانست معتکف شود اما بعد از آن نه. حاج آقای صدیقی نماز را اقامه کردند بعد از خواندن دعای یامن ارجوه، حاجی رفت منبر. « ما آمده ایم از نورانیت شما استفاده کنیم. این روزها را از دست ندهید. امام زمان ارواحنا فداه امام همه ی خوبی هاست. لحظه لحظه ی اعتکافتان باید به امامت حضرت باشد... اگر مرا رها کنی تو را رها نمی کنم. وزیباتر این است که اگر تو را رها کنم مرا رها نمی کنی.» وحاج آقا در تمام طول صحبت حالت بکاء دارند.  

                                                                                                                                                  ادامه دارد... 


  
مشخصات مدیر وبلاگ
 
لوگوی وبلاگ
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
بایگانی
 
صفحه‌های دیگر
دوستان
 

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ